سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته های پارسی یار

مَوْلاىَ یا مَوْلاىَ اِرْحَمْنى
ذق یا علی !در آتش گرفت، چادر سوخت، در شکست…

خاک چادر مادر میکشد به سر
دست و پهلو که شکسته نیست... صورتی سوخته نیست

مادری پشت در است
یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُیُوتَ النَّبِیِّ إِلاَّ أَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ

یا نوراً کل نور
خانه ای شدی برای جوانه ی بهار

دستی به روی خاک کشیدم
ناله ی استخوان هایی که حالا با خاک یکسان بودند...

رباعی ولادت حضرت زینب س
دخت خلف حیدر کرار تویی/ الگوی زنان در صف پیکار تویی

یک نفس عمیق
از نردبان که بالا برود میشود پرید بال میدهند بام پرواز همیشه هست


دفتر شعر شهدا

دفتر شعر اهل بیت(ع)

دفتر شعر دل

آلبوم عکس خون شهدا

بسم رب الزهرا

 

بغضی در واژه هایم پنهان است

بغضی که نه می شکند ، نه آرام و قرار می گیرد

بغضی که راه نفس قلم را بسته است

بغضی که گلوی قلم را به درد آورده است...

دفترم را باز می کنم

ورق به ورق دلتنگی...

ورق به ورق آه...

ورق به ورق درد...

حالا قلم روی یکی از ورق ها شروع به عقده گشایی می کند

از این شب های تاریک می نویسد...

از این روزهای ملال آور...

از یاران رفته...

از بازماندگان خسته...

از من می نویسد قلم...

از دل من...


قلم به خیال خود از دل من خبر دارد !

انگار نمی داند چه بر سر این دل آمده است...

می دانم که قلم نمی داند ماجرای دل من و ماه را

می دانم که قلم نمی داند ماجرای دل من و آه را...

قلم خبر ندارد از راز دل من و شب های بی ستاره

قلم خبر ندارد از راز دل من و ابرهای پاره پاره...

قلم چه می داند از قصه ی دل من و خلوت سحر

قلم چه می داند از قصه ی  دل من و پاهای در به در...

قلم نشنیده گریه های دل من و درب آتش گرفته

قلم نشنیده  گریه های دل من و دست های بسته...

قلم فقط از بغض های من خبر دارد و بس !

پس خرده نمی گیرم بر قلم

امشب بنویس قلم ، فقط بنویس بغض های مرا...




 
بروزرسانی مطلب: چهارشنبه 92/5/30 11:1 عصر
نظر

بسم رب الزهرا


قلم در دست لرزانم بی قراری می کند

واژه ها در تب و تابند

انگار بغضی در گلوی قلم پنهان شده است

بغضی که حتی نای شکستن ندارد

اما باید امشب بشکند این بغض

باید اشک بریزد این قلم

باید واژه واژه خون بگرید از دست دل من

باید ببارد امشب...


بگو قلم ! حرف دلت را بگو ، بغض نکن

بگو هر آنچه در سینه پنهان داری

امشب بگو تمام ناگفتنی ها را

بشکن بغضت را قلم !

بگذار بخوانند حرف های دل تو را

بگذار بخوانند درد های دل تو را

بگذار بخوانند قلم !

بنویس غم ها را ، غصه ها را

بنویس حسرت ها را ، نداشته ها را

بنویس از آرزوهای محال... از آرزوی پرواز... از آرزوی آسمان...

بنویس قلم !

امشب عقده گشایی کن قلم

بگو از عقده ی دیدن مشک و عَلَم... از عقده ی رسیدن به حرم...

عقده های دلت را خالی کن قلم !

امشب کمی آرام بگیر قلم...




 
بروزرسانی مطلب: جمعه 92/5/25 10:51 عصر

 

 بسم رب الزهرا


شنیدم عده ای از بچه ها قراره برن منزل شهید آوینی ، من هم به خاطر اینکه با یکی از اینها رفیق بودم گفتم که من هم باهاتون میام، ساعت 9 شب بود و اماده ی رفتن شده بودیم ، مثل ایکه بچه ها قرار گذاشته بودن که اول برن منزل شهیدی پشت مسجد شهدا ، من که به نیت منزل شهید آوینی اومده بودم به رفیقم گفتم شما برید من همین جا منتظر میمونم ، رفیقم گفت با ما بیا این شهید هم کم آدمی نیست .

سمت منزل شهید حرکت کردیم ، خودم بچه ی همون محل بودم اما کسی اون شهید را نمیشناخت تا چندین سال احتمال میدادن هنوز زنده باشه و برگرده برای همین هیچ مجلس ختمی براش نگرفتن ، "شهید ابراهیم هادی "

حاج حسین الله کرم فرمانده تیپ حر، از بچه های تیم اطلاعات عملیات لشکر، خاطراتی رو اون شب تعریف کرد ، خاطراتی که حتی زمانی که منزل شهید آوینی بودیم تمام ذهنم رو درگیر خودش کرده بود ، خاطراتی بسیار عجیب از شهیدی گمنام .

حدود 13 سال از ان شب گذشت تا کتاب خاک های نرم کوشک  خاطرات شهید برونسی را خواندم ، کتاب برایم جذابیتی خاص پیدا کرده بود ، همان شب خواب دیدم در مسجد امین الدوله هستم حتما کسانی که قدیمی ترند به یاد دارند که حاج آقا حق شناس آن سالها در بازار مولوی مسجد امین الدوله جلسات عرفان و اخلاق داشتند و من به لطف خدا چند سالی خدمت ایشان بودم ، در خواب دیدم داخل مسجد نشستم ، صف دوم نماز جماعت ، مسجد حالت عجیبی پیدا کرده بود و پیرمردهای مسجد همه حالتی نورانی داشتند بعد از اتمام نماز امام جماعت رو به جمعیت کرد و گفت آقایون به ما میگن بزرگان اخلاق و عرفان، اما اگر میخواهید بزرگان اخلاق و عرفان را بشناسید ، بزرگان اخلاق و عرفان عملی اینها هستند و بعد اشاره کرد به تابلو عکس بزرگی که دستش بود ، من نیم خیز شدم ببینم کیه، دیدم که نیم رخ ابراهیم هادی دست این پیر مرد بود. از نفر کناری ام پرسیدم  امام جماعت کیه؟ گفت ایشون شیخ حسین زاهد هستند، استاد حاج آقا حق شناس. معروف به شیخ حسین نفتی یه عارف بزرگ که خیلی از بزرگان تهران شاگردی اون رو میکردند.

من سراسیمه از خواب پریدم، شب مبعث سال 1386 بود، 20 تیر ماه، چی شنیدم چی شد، شیخ حسین زاهد میاد ابراهیم هادی رو به عنوان استاد اخلاق و عرفان عملی معرفی میکنه، کی بوده این ابراهیم هادی، چیکار کرده... تا خود صبح این سوالات ذهنمو مشغول کرده بود .
صبح به طرف مسجد راه افتادم و از رفقای ابراهیم هادی که میشناختمشون پرسیدم اگر بخوام خاطرات این شهید را جمع آوری کنم باید چه کار کنم

گفتند تا حسین الله کرم نیاد نمیتونی، الان ، به عنوان واسطه نظامی ایران رفته اروپا (منطقه بالکا ) معلوم هم نیست کی برگردند .

جمعه بود رفتم نماز جمعه که دیدم حاج حسین الله کرم  سر چهار راه وصال ایستاده ، به طرفش رفتم و بعد از احوال پرسی های معمول گفتم من میخوام خاطرات ابراهیم هادی رو ازتون بگیرم، کی بیام؟ گفت بهتون گفتم که بعد از ظهر بیاین، "ما رو با یه گروه فیلم بردار اشتباه گرفته بودن."

بعد از ظهر رفتم منزلشون ، گروه صدا و سیما هم نیومدن، از ظهر تا شب ضبط مصاحبه طول کشید ، مصاحبه از رفقای دیگه که تقریبا دوسالی به طول انجامید.


ولی اونچه که من خودم بهش رسیدم این بود که بی دلیل نبود حرفی که شیخ حسین زاهد زد، ابراهیم از دوره دبیرستان میره سراغ کشتی، یه کشتی گیری میشه که هنوزم که آوازش تو محله هست، همه رفقاش هستن، سید حسین تهامی قهرمان کشتی جهانه، با تختی کشتی گرفته، از دنیا رفته، ولی رفقاش تعریف میکرد اومد با ابراهیم هادی کشتی گرفت تو زورخونه، نتونست پشت ابراهیم رو به خاک بندازه، با اینکه ابراهیم سنی نداشت و اون قهرمانی جهان رو داشت. 

بدن فوق العاده قوی، تمرین میکرد، چجور تمیرین میکرد... با جواد افراسیابی و رضا قودینی رفقایی که همه شهید شدن، تو گود زورخونه شروع میکرد به شنا رفتن و دعای کمیل رو از حفظ میخوند، اون زمان که نماز خوندن رو مسخره میکردند یه عبا برای خودش داشت همیشه نمازش رو با عبا میخوند، من یه عکس دارم ابراهیم هادی داره لباسشو عوض میکنه، تمام بدن عضله.  همین آدم انتخاب میشه برای مسابقات تهران وزن 74 کیلو، دونه دونه حریف هارو میزنه، خیابون چراغبرق آقای گرایی نماینده سایپا، ایشون با ابراهیم هادی با هم کشتی گرفتن، میگفت شبای ماه رمضون تا سحر ابراهیم تمرین میکرد، کی باور میکنه، آقای زاهدی مسئول مالی مرقد امامه، میگفت من هفت دور تسبیح شمردم ابراهیم هادی شنا رفت. 10 تا شنا میریم بندن شروع میکنه به لرزیدن، میخوام بگم بدن ابراهیم چقدر قوی بود...

از پایین کوه دربند یکی از رفیقاشو کولش گذاشت تا بالای امامزاده ابراهیم، این پسر رو با خودش برد بالا که این ماهیچه های پاش قوی بشه، مگه کسی از پسش بر میومد دیگه... یکی از رفیقاش اعتراض کرد به کتاب که آقا چرا خاطرات منو ننوشتی، گفتم آقا این چیزهایی که نوشتیم رو خیلیا باور نمیکنن، من بیام خاطرات شمارو بنویسم شما رو از میدون خراسان کول کرد تا دربند برداشت برد بالا، این تمرین ها رو انجام داده بدن انقدر قوی، حالا اومده که قهرمانی کشور رو بگیره...

کشتی اول تو 30 ثانیه ضربه فنی میکنه، کشتی دوم و سوم و چهارم همینطور، همه میگن پدیده امسال ابراهیم هادیه... میره برای مسابقه فینال، همین آقا ایرج میگفت من پایین ورزشگاه رضا پهلوی سابق، ابراهیم رفت رو تشک من و حاج آقا محمدی که مربیش بود کمکش میکردیم، حریفش چند دقیقه با ابراهیم حرف زد بعد کشتی شروع شد، دیدم اصلا ابراهیم تکون نمیخوره، هی دستهارو میندازه پایین نمیزاره طرف مقابل فن بزنه، سه اختاره شد، باخت... حریفش رفت برای مسابقات قهرمانی کشور، رفت برای انتخابی تیم ملی، وقتی ابراهیم خواست بره تو رخت کن، انقدر عصبانی بودم با مشت زدم تو بازوش، این چه وضع کشتی گرفتن بود، ابراهیم خندید و رفت... قهرمان مسابقات سال 53، جایزه اش 1000 تومن بود... اومدم بیرون که چرا ابراهیم قهرمان نشد، حریف ابراهیم اومد پیشم گفت شما مربی آقا ابراهیم بودید، گفتم چطور: گفت آقا خیلی مردِ این مرد، گفتم چطور؟ گفت: من بهش گفتم عقدم و چند وقت دیگه عروسیمه، فقط اومدم این 1000 تومن رو بگیرم برای عروسیم، میدونم میخورم، فقط فامیلای زنم اون بالا نشستن فقط منو ضایع نکن... انقدر شُل کشتی گرفت تا من برنده بشم...

اینجا مردونگی مشخص میشه، انقدر تو اوج باشی بعد پاتو بزاری روی نفست... این خیلی حرفه.... ابراهیم هادی با همه جور آدم تو محل رفیق بود، عرق خور تو محلشون بود که اسم نمیبرم، اسم یکی از خیابون های خراسان به نامشه، مست بود لات بازی درمیاورد، با لگد میکوبید تو در و شیشه میشکست کسی نمیتونست از خونه بیاد بیرون.... با ابراهیم هادی رفیق شد.... سال 1360 گیلان غرب، محل شهادت همین آدمیه که بد مستی میکرد.

چیکار میکرد این ابراهیم... یه زمانی بین رفیقاش خیلی بت شده بود، اومد پیش حاج آقا اسمائیل دولابی،ایشون به ابراهیم گفت: مراقب باش این نفست برات بت نشه ها...

داداش حسین الله کرم گفت: داشتم تو بازار میرفتیم دیدم یه باربری تو بازار یه بار رو دوششه بعد با دستمال یزدی روشو بسته، یه پیرمردی از کنارش رد شد گفت جوون اگه میخوای نفستو خرد کنی اون دستمالو از روی صورتت بردار، تا برداشت دیدم ابراهیمه... معلم ورزش دبیرستان ابوریحان بود ابراهیم، با اینهمه ویژگی ها بعضی وقتا میرفت بازار باروری میکرد، فقط بخاطر اینکه بشکونه این نفسشو...

از کجا به اینجا رسید، آقای امیر منجد فرمانده سپاه تهران قبل سال 60، میگه رفتم گیلان غرب، ما سال 59-60 اون دوره بنی صدر اصلا دفاع ما مقدس نبود، کسایی اومدن این دفاع رو مقدسش کردند، ما چهارتا عملیات تو خوزستان داشتیم برید اسم عملیات ها رو ببینید... عقاب های آتیشن و غیره، میدونید هر بچه بسیجی که اعزام می شد سهمیه اش یه بسته سیگار بود تو روز... نماز جماعتی در کار نبود... کسانی مثل احمد متوسلیان، مصطفی ردانی پور اومدن دفاع رو مقدس کردند... ایشون می گفت: از منطقه داره برمیگردیم هی داره ساعتشو نگاه میکنه نصف شب شده، میگه حاجی میزنی بغل برای استراحت، کنار یه گاراژ توقف کردیم، نیم ساعت مونده بود به نماز صبح، قبله رو پیدا کرد یه تیکه کارتون انداخت و مشغول نماز شب شد...

رفقا به هرکسی هر چی دادند نتیجه ی بیداری درس حق بوده، برید بگردید توی این شهدا، اونهایی که واقعا به درجات بالا رسیدن از این بیداری درس حق شروع کردن...

خدا بیامرزده حاج آقا حق شناس رو، میگه سحر بلند شو، هفت تا یا رب بگو ببین لبیک رو میشنوی یا نه، خیلی تاکید کردند به این بیداری سحر، من هر کدوم از این شهدا رو نگاه میکنم تو زندگیهاشون که برای ما اسطوره شدن میبینم این مورد میدرخشه... بیداری در سحر... نماز شب... بیاد در پیشگاه خدا بگید خدایا من هیچی نیستم در عالم این توفیق رو به من دادی بیدار بشم که من باهات حرف بزنم...

وقتی انقلاب پیروز شد ابراهیم هادی میشه یکی از نگهبان های زندان اوین، پدرش تهرانیه، فوق العاده خوش قیافه بود... آقای جبار ستوده این خاطره رو داره تعریف میکنه ، میگه یه روز دیدم ابراهیم اومده ناراحت و پکر، گفتم چته، گفت یه دختره هست تو محل به من گیر داده دیگه امروز خیلی راحت بهم گفت تا من تو رو بدست نیارم ولت نمیکنم...
من زدم زیر خنده، ابراهیم گفت چرا میخندی؟ گفتم داداش هرکی باشه عاشق تو میشه، خیلی خوش قیافه، خوش تیپ، معلومه دنبالت راه میافتن.... فردا دیدم ابراهیم هادی اومده موهارو از ته کچل کرده، یه دونه از این پیراهن بلند که قدیما میگفتن پیراهن افغانی، چند روز با این لباس ها اومد که بعدا شنیدیم این دختره پیغام داده که از قیافت حالم بهم میخوره...

آقای اکبر نوجوان مسئول قبلی ستاد بازسازی عتبات، میگفت یه روز ابراهیم اومد باشگاه قبل انقلاب دیدم چندتا دختر پشت سرش راه افتادن دارن پشت سرش تعریف میکنن، گفتم ابراهیم هیکلت خیلی رو فرمه، دیدم از فردا لباس بلند و گشاد پوشیده که هیکلشو نشون نده ...

چند نفر رو سراغ داریم که اینطوری پا رو نفسشون بزارن... یک قدم بر خویشتن نه... آن دگر در کوی یار

همین ابراهیم هادی خدا بهش میگه تو در سختی ها باید چیکار کنی، آیه قران داره میگه "من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب" تقوا داشته باش خدا تو سختی ها راه خروج رو بهت نشون میده...

حاج حسین میگفت یه گروهان رو برداشتم رفتم جلو، تو منطقه ارتفاعات انار، سمت گیلان غرب، عملیات به بن بست خورده عراق یه تپه داره مقاومت میکنه یک ساعت دیگه هوا روشن میشه و همه قتل عام میشن تو این دشت، اگه تپه دست عراقی ها باشه مشرف میشه.... یه گروهان رسید، با بیسیم همینجور تو راه صحبت میکردم ابراهیم یه کاری کنید تپه رو بگیرید... با یه گردان ارتش ادغام شده بودند هرچی ارپی جی و خمپاره زدن، انقدر عراق سنگر ساخته بود فقط مقاومت میکرد...

حاج حسین می گفت: یه گروه محلی بود، رسیدم بهشون یه بچه با لهجه مشهدی اومد پیشم، حاجی حاجی ابراهیم رو زدن... اسلحه از دستم افتاد، رفتم سمتش دیدم یه تیر خورده تو گردنش... جواد افراسیابی رو پیداش کردم چی شد به ابراهیم... گفت ما جلسه گذاشتم که این تپه رو چطوری بگیریم به هیچ نتیجه ای نرسیدیم، یهو ابراهیم از جاش بلند شد و رفت سمت تپه، رفت روی تخته سنگی وایساد با اون صوت ملکوتی قشنگش شروع کرد به سمت عراقی ها اذان گفتن.... مداح بود، صدای فوق العاده ای داشت... به اشهد ان علی ولی الله که رسید، دقت کردیم صدای تیراندازی عراقی ها قطع شده، آخرای اذان بود که دیدیم یه نفر از بالای تپه تیر شلیک کرد و افتاد زمین، کشیدیمش عقب... هی بهش میگفتیم ابراهیم بیا عقب، جلوی دشمن آدم نمیره که اذان بگه، محل نذاشت بهمون...

آوردیمش عقب، زخمشو پانسمان کردیم... حاج حسین میگفت من بالاسرش وایسادم و با عصبانیت نگاش میکردم... بهش گفتم تو فرمانده 90 نفر بودی اینجا، این چه کار بچه گانه ای بود که رفتی بالای تپه اذان گفتی... دیدم یه لبخندی زد، انگار که اون یه چیزی میدونه و من خبر ندارم... چند دقیقه ای نگذشته بود که دیدم بچه ها دیده بان گفت حاجی 17-18 نفر عراقی دستشون رو گذاشتن بالای سرشون و دارن میان سمت ما میخوان تسلیم بشن... دیدم 18 تا اومدن، نفر اول سه تا ستاره رو دوششه، افسر درجه دار عراقی... اومدن تسلیم شدن، افسره رو کشیدم کنار، گفتم چقدر نیرو رو تپه داری؟ گفت هیچکس، هرکی بود فرستادم عقب ما اومدیم تسلیم شدیم...

علی خرم دل یکی از دوستای ابراهیم رو فرستادم گفتم ببینید تپه خالیه یا نه، رفتن رو تپه دیدن که تپه خالیه، اون دشت انار هم تصرفش خالی شد، بعد کمی با این افسر صحبت کردم که کشیدمش تو سنگر تخلیه اطلاعاتیش کنم، یهو گفت : اَینَ مُوذِن؟ یهو دیدم اشک از چشماش جاری شد، این میگفت و رضا ترجمه میکرد، گفت: ما تیپ احتیاط بصره هستیم، به ما گفتن بریدبا آتش پرست ها بجنگید، اما امروز صبح دیدم یه رزمنده از شما اذان گفت، بدنم لرزید، گفتم اینا مسلمونن، اینا شیعه هستن... نکنه داره کربلا تکرار میشه... بدنم لرزید وقتی گفت اشهد ان علی ولی الله.... رفیقامو جمع کردم گفتم من دارم میرم تسلیم بشم، اینا انقدر به دین خودشون پایبندن که جلوی دشمن دارن اذان میگن، یهو دیدم یکی به اون شلیک کرد... رفت یکی رو کشید تو سنگر گفت این بعصیه این شلیک کرد، دستور بدید میکشمش... ما 17 نفر همگی شیعه هستیم، آیت الله حکیم ما رو میشناسه، این همینطور میگفت و حاج حسین گفت من باور نمیکنم... گفت باور نمیکنی؟ اونور یه گردان تکاور میخواد شما رو دور بزنن... بچه ها رو فرستادم دیدم درست میگه و جلوی اونها رو هم گرفتن...

این 18 نفر رو فرستادم عقب، اردوگاه اسرای عراقی.... 5 سال گذشت، عملیات کربلای 5 توی شلمچه، اوایل عملیات سال65 کار گره خورده بود دیگه، عراق شدید حمله میکرد و شیمیایی میزد... اخرین تیپ که مقاومت میکرد تیپ بدر بود که بچه های عراقی بودند از مخالفین صدام... بچه های لشکر 9 بدر رفتن جلوی عراقی ها رو بگیرن، حاج حسین میگه رفتم یه کاری انجام بدم یه ستونی از کنارم رد می شد، یه نفر از توی ستون اومد بیرون به سمت من، با لهجه عربی گفت شما 5 سال قبل جبهه گیلان غرب نبودی؟ گفتم بله، گفت یادت میاد اون ارتفاعات انار اون تپه آخر، یادت میاد 18 تا عراقی اسیر شدن، گفت من فرمانده اون 18تا هستم، گفت اینجا چیکار میکنی تو، تو باید الان توی اردوگاه اسرا باشی، گفت هر 18 نفرمون توی این گردانیم، آیت الله حکیم اومده ضمانتمون رو کرده الان 200 نفریم، داریم با صدام می جنگیم... راستی اون موذنتون زندست؟ گفتم نه، ابراهیم رفت... خیلی ناراحت شد، میگه اسمشونو ازشون گرفتم، گفتم من عجله دارم، بعد عملیات میام سراغتون، میگه رفتم محل عملیات تیپ بدر، گفتم آقا من با این 18 نفر کار دارم از این گردان، مسئول نیروی انسانی گفت این گردان هیچکسی ازش زنده برنگشت هر 18 نفر شهید شدند، میگه همونجا نشستم زمین و گفتم ابراهیم یه اذان گفتی 18 نفر رو از جهنم کشیدی بیرون و کشوندیشون تو بهشت...

آقا کسی که پا رو نفسش بذاره خیلی کارها میتونه کنه... ماها خیلی هامون باورمون نمیشه ولی نفسمون برامون بت شده... من یه زمانی فکر میکردم ابراهیم هادی یه نفر بود و تموم شد رفت... ولی رفتم توی این روستا ها و شهرستانها دیدم ابراهیم هادی ها هستن که کسی اینهارو نمیشناسه...

 رفقا شهید گمنام درجه و مقامی داره پیش خدا که کسی نمیتونه به براحتی بهش برسه، رفیق بشد با این شهدا... مگر نفرمود در قرآن: و صدیقین و شهدا و حسن اولائک رفیقا... اینها بهترین رفقای شما هستند...

صدها نفر تماس گرفتن آقا ما با ابراهیم هادی رفیق بودیم و خاطراتی ازش داریم چنین چیزهایی ازش گرفتیم... خانمی همسر شهیدی از اردکان یزد تماس گرفت، گریه میکرد میگفت من مربی تربیتی دبیرستانم چند وقته مریضم افتادم، تومور سرطانی دارم، از این شهید خواستم سرطان من برطرف بشه برم توی این مدارس از شهدا حرف بزنم... میگه عکس رنگی جلومه، عکس برای حالا... اثری از توده سرطانی نیست...

آقای مصطفی هرندی می گفت: ابراهیم پلاکشو برداشت و گفت میخوام چیزی ازم نمونه...

آقای پاریاب فرمانده گردان حبیب از لشکر 27 که حاج همت خیلی دوسش داشت گفت من آخرین نفری بودم که ابراهیم رو دیدم، توی اون کانال کمیل به من گفت برو عقب، اینا تانک هاشونو کشیدن عقب که کار این کانال رو یکسره کنن، گفت 5-6 تا مجروح بودن علی محمود وند و چندتای دیگه بود که ما چند نفر رو فرستادیم عقب و ابراهیم موند، که ما دور شدیم دیدیم گلوله های خمپاره صاف داره میره توی کانال دیگه هیچ خبری از ابراهیم هادی نشد... 30 سال از گمنامیش میگذره...

شهید آوینی میگه: کمال یک شهید اینه که گمنام باشه، و کمال ما در اینه که اون شهید رو از گمنامی درش بیاریم.... مثل ابراهیم ها زیاد بودند...

یه شهیدی برای بازار مولوی تهران، از شاگردهای حاج آقا حق شناس، اصلا موندم خاطرات این شهید رو چطور میشه مکتوبش کرد... دفترچه یاداداشت خود شهیده، امروز 16/11/64 قبل عملیا فاو، جلوی حوض دوکوهه اومدم وضو بگیرم دیدم آقا امام زمان اونجا ایستاده... عین اون چیزی که تو دفترچش نوشته... کسی که حاج آقا حق شناس خیلی بهش ارادت داشت... نماز که میخوند این شهید، شهید احمد علی نیری که سه ردیف بالاتر از قبر شهید چمران کنار اون بلوار این شهید هست، احمد علی نیری... داشت میرفت به عملیات فاو یه ترکش خورد توی قلبش، دستش رو گذاشت رو سینش و گفت السلام و علیک یا اباعبدالله...دست همینجور روی سینش موند...

 موندم که جامعه اصلا پذیرش چنین خاطراتی رو داره!!!

ایشون نماز که میخوند بدنش شروع میکرد شدیدن لرزیدن، حاج آقا حق شناس برادرش فوت کرد نرفت برای ختم برادرش صحبت کنه، اونوقت برای ختم این شهید رفت بالای منبر و گفت آی مردم بگردید توی این تهران امثال این احمد آقای نیری رو میتونید پیدا کنید یا نه!!!!

این عبارت رو حاج آقا حق شناس گفتند، آیت الله بروجردی بزرگ، حساب و کتاب داشت اونور... اما من نمیدونم این شهید چیکار کرد که بدون حساب و کتاب رد شد... مشخصه چیکار کرده، در سر رسید یک سالش هست، کار های روزانشو نوشته، یک نمازش قضا نشده، یک نماز شبش ترک نشده، کارمند سپاه هم بوده، دفتر نمایندگی ولی فقیه، دو سال اونجا کار کرده. رفیقش میگه زنگ زدم بهش گفتم احمد آقا من رو نصیحت کن، گفت الان وقت من برای بیت الماله نمیتونم نصیحتت کنم.

چیکار کردن به اینجا رسیدن، اول قدم رو نفسشون گذاشتن بعد با وسیله توسل به سمت خدا رفتن...

ابراهیم هادی از ویژگیهاش این بود که توسلهای عجیبی به حضرت زهرا(س) داشت... این جمله رو یکی از رفقای ابراهیم هادی به من گفت از قول ایشون: ابراهیم هادی اعتقادش این بود، ماها با حضرت عباس میریم تو دستگاه اهل بیت، با امام حسین آشنا میشیم، به اون قله که میخوایم برسیم، می رسیم به حضرت زهرا(س) ، فهمیده بود شهدای گمنام مهمان حضرت زهرا هستن دیگه هر روز دعا میکرد که خدایا منو جزو شهدای گمنام قرار بده...

همه ی رفیقایی که پلاکهاشون رو در آورده بودن ولی جنازه هاشون اومد، جواد افراسیابی یه پاش قطع بود، پاس مصنوعی بود از رو پاش شناختن، جنازش اومد،... فقط ابرهیم بود که از خدا خواست که بمونه، موند تو کانال کمیل تا یه خورشیدی باشه برای راهیان نور...

ببخشید طولانی شد، اما ما همه توسل داشته باشیم... من هر شهیدی رو دیدم که به اوج معنویت رسید از کانال حضرت زهرا رسیده... شهید برونسی، شهید تورجی زاده ... ببینید....


حسین خرازی میگه من مشکل دارم با شهادت، چرا شهادت سراغ من نمیاد... با بی سیم به محمد تورجی زاده میگه حالم خرابه، شهید تورجی زاده میگه میخوای برات روضه بخونم، پشت بی سیم شروع میکنه به روضه خوندن که چند دقیقه بعدش حسین خرازی شهید میشه... عین عباراتی که شهید تورجی زاده داره پشت بی سیم میخونه...

در بین آن دیوار و در

 زهرا صدا میزد پدر

 دنبال حیدر می دوید

 از پهلویش خون مچکید

 سه نوبر خمیده خدانگهدارت

خوشی ز عمر ندیده خدانگهدارت

قرار بعدی ما عصر عاشورا

کنار راس بریده خدانگهدارت


 ---------------------------------------------------------

 آخر نوشت:
قسمت هایی از متن از زبان نویسنده کتاب سلام بر ابراهیم

 

 

 




 
بروزرسانی مطلب: پنج شنبه 92/5/17 5:25 صبح

بسم رب الزهرا


قبل از اعزام جبهه بنا داشت که از خانواده شهدا دیدار کنه، اون موقع عضو کادر سپاه بود
بخاطر وجود منافقین اجازه نداشتن که لباس سپاه رو بپوشند
وقتی برای دیدار خانواده شهدا آماده میشد، لباس سپاهی خودش رو توی ساکی می گذاشت و نزدیک خانه شهید که میشد می پوشید و با اون لباس وارد منزل میشد...
وقتی رفت جبهه از دوستانش خبر اومد که شهید شده... تو فکه شهید شده
12 سال چشم انتظار بودم... کی پسرمو میارن...
خواب دیده بودم که روی خاک ها دارم راه میرم که زمین پر از جواهرات تکه تکه شده بود، می رفتم دونه دونه جمع می کردم و بلند میگفتم اینها همش مال منه ... از خواب پردیم...
گفتم میاد
بالاخره اومد
میخوام بدونم کی بوده که این استخوان های پسرم رو از دل خاک بیرون کشیده که دستها و پاهاشو ببوسم...

روزی اومد و گفت مادر فرش ها رو جمع کن و موکت بنداز، متوجه منظورش شدم، بهم گفت عزیر کسی رو در نظر داری
گفتم دختر عموت، همه چی هم آماده هست، فقط یک آیینه و شمعدان کمه... خوشحال شد، گفت ممنون عزیز، وقتی از مرخصی برگشتم انشاالله کارهارو هماهنگ میکنیم...
اما رفت...
برنگشت...

مادر شهید سید محمد الحسینی


 
- - - -
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
قلم نوشت:
الهی درک شهادت را بر ما بفهمان و ما را از پیروان راه شهدا قرار ده
و در آخر شهادت را نصیبمان کن

هیچی ازم نمونه...

 




 
بروزرسانی مطلب: جمعه 92/5/11 2:40 عصر

بسم رب الزهرا

 

تو مرکز آموزش امام حسین ع برای اعزام به جبهه آموزش میدید

پدرش زبان گرفت و از او گفت:
رفتیم ملاقاتش ازش پرسیدم که وضع خوراکت چطوره؟
گفت: خوب بهمون میرسن، سینه مرغ که بهمون میدن باید سینه خیز بریم، رون که میدن باید کلاغ پر بریم
گفتم بابا اگه بهتون بال مرغ بدن چی
گفت: هیچی یه تیر بهمون میزنن تا بال بال بزنیم
...

نگاهم رفت سمت مادرش... دست به روی تسبیح فیروزه اش میکشید و هر از گاهی آهی میکشید
در لابلای تمام سوال های چشمان من یک لحظه سرش را بالا آورد و از پاره تنش گفت...
ختم پسر عموی مرتضی بود، دیدم کوچمون شلوغ شده.. خواهر مرتضی اومد و بهم گفت: مامان آوردنش... گفتم اومد یا آوردنش؟!!... گفت: مامان آوردنش...
همونجا سجده شکر کردم و گفتم فدای حسین ع ...
رفتیم معراج و جنازه رو دیدیم، بدنش تازه تازه بود... بعد از هفت روز، بدن بدون هیچ آسیبی، چقدر خوشبو... وقتی که بغلش کردم تا مدتها لباسهام بوی مرتضی رو میداد...


مادر اشک چشمش را با دستهای سوخته دلش، لرزان لرزان به روی صورتش میکشید... آه هم یار بغض مادر شده بود...
لباس سپاهی رو خیلی دوست داشتم، بخاطر همین لباس مرتضی رو خودم میدوختم
پر از برکت بود... هر سوزنی که من به این لباس میزدم همش حال و هوای معنوی بهم دست میداد
شاید مثل اون مادری که برای فرزندش لباسی رو به امانت گذاشت من هم بتونم لباسی رو برای پسرم به امانت بزارم ...
وقتی که شهید شده بود همون لباسی که من براش دوخته بودم تنش بود، با همون هم خاکش کردند... اون لباس شد کفن مرتضی...


صدای آرام گریه پدر توجه نگاهم رو به خودش جلب کرد... دست به صورت گذاشته بود و عکس مرتضی را نگاه میکرد...
چشمان من حیران مانده بود... گاهی اشک پدر را میدید گاهی اشک مادر را...


 از خانواده شهید:
مرتضی رصاف سهی

 




 
بروزرسانی مطلب: یکشنبه 92/5/6 3:58 عصر
کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است . مرداد 92 - خون شهدا